سید محمد میرسلیمانی بافقی

تذکره شعرای معاصر بافق (۱۱و ۱۲)
عباس شاکر بافقی
عباس شاکربافقی یزدی فرزند استاد جعفرفرزند ‌علی ‌اکبر بافقی از شعرای نامدار اهل‌البیت (ع)به سال ۱۲۹۲ خورشیدی در یزد به دنیا آمد. پدر وپدر بزرگش به حرفه خیاطی در محله میانگاه بافق اشتغال داشتند. او نیز شغل پدر را ادامه داده وبه یزد مهاجرت نمود. تحصیلات را تا شش ابتدایی در یزد تمکیل نمود و همانند پدر به خیاطی پرداخت وبعدا در اداره دارایی وشهرداری یزد مشغول کار شد. اوّلین شعرش را در جوانی سرودوبه فرخی یزدی ارزانی داشت ومورد تشویق وتمجید او واقع شد وهمین آغاز شکوفایی استعدادش گردید:

دل همی خواهد که دلبربی نقاب آید برون
زیــر ابــر گیسوانش، ماهتاب آید برون
دیده دریاکرده ام ازاشک تاشاید که یــار
چون در نا سفته‌ای از قعر آب آید برون…
شعر مزبور مورد توجه شعرای دیگر واقع وتوسط محمّد علی فرشی، شاعر معاصر یزد مورد تضمین واقع گردید .
او در انجمنهای ادبی فرساد، ادبی صمصام و کتابخانه وزیری یزد منظما شرکت می‌نمود وبا محمّد علی عالمی متخلص به صمصام یزدی، فرخی یزدی، علی اصغر پهلوان حسینی، عباس پهلوان حسینی، حسین شوکت یزدی، محمّد حسین ناصر ترک بافقی و فرساد اردکانی رفاقت و مراوده داشت. اشعارش بیشتر در قالب قصیده، غزل، مسمط، ترکیب بند، مثنوی، مستزاد در مدح ومراثی اهل البیت (ع) می‌باشد ودیوانش با نام شاکر یزدی!!! به کوشش سید رضا صدیقی خویدکی و مقد مه سید محمود الهام بخش که خود مدتی در بافق تدریس می کرد به سال ۱۳۷۹خ به زیور چاپ آراسته شده ولی هیچ اشاره ای به بافقی بودن شاعر ننموده‌اند!.
وی شاعری بود علوی وحسینی ، وارسته ودل از علایق دنیا گسسته ، از خلوت گزینی که خاص عرفاست غافل نبود ، به مضامین اخلاقی وصفات نیکوی انسانی التفات داشت، شعرش ساده، روان وحاکی از عمق احساس وکمال اخلاص به پیشوایان اسلام است و در عصرخود رونق و رواجی به مراسم عاشورایی یزد بخشید . او به دنبال مشکل کاری پس از التجاء وخواندن ۱۲۰۰۰مرتبه ذکر یا علی ، در مکاشفه‌ای به محضر حضرت علی و ابوالفضل العباس علیهماالسلام رسیده وگویا حضور حضرت ولی عصر(عج)را نیز درک نموده بود وحتی نزدیکی مرگ خود را به دوستان از جمله سید محمّد صادق حسینی، گوینده صدا وسیمای مرکز یزد باز گو نموده وچنین سروده بود :

ای رفیقان گرهی سخت به کار افتاده است
ســرو کارم به سر زلف نگار افتاده است
دل هوای زدن کــــوس اناالـــحق دارد
همچو منصور به فکر سردار افتاده است…
تعداد اشعارش بیش از ۲۰۰۰ بیت بوده که اکنون در دسترس نیست ولی سروده هایش بیش از نیم قرن در هیات های عاشورایی یزد خوانده می‌شد.
بعض اشعارش مورد استقبال سید محمّد حسینی شبانان، محمّد علی بستان، سیدمحمود الهام بخش، سید حسین مرعشی، عبدالحسین طریقتی ومحمّد علی فرشی قرار گرفته است. او در روز یکشنبه ۱۴/۸/۶۸خ درگذشت ودر خلدبرین یزد به خاک سپرده شد.
غزلهای وصف گیسو وپیمان عشق نشانگر چیرگی وممارست اوست :

وصف گیسو
وصف گیسو از زبان شانه می باید شــنید
راز را از مــــحرم کاشانه می باید شنید
ماجرای سوختن وآتش به جان افروخــتن
از سمــندر یا که از پروانه می باید شنید
شرح شیدایی مجنون از دل من گـوش کن
قصـــــه دیوانه از دیوانه می باید شنید
راه ورسم مستی وآیین از خود بی خـودی
جان من، از سـاکن میخانه می باید شنید
فن صید دل نیاموزند در دارالفـــــــنون
این معـــما زابروی جانانه می باید شنید
لذت بوسیدن لعل شراب آلـــــود یــار
کـــس نداند از لب پیمانه می باید شنید
صحبت آزادگی وشیوه مـــــردانـــگی
از شــه مردان علی، مردانه می باید شنید
هرکه پابند نگاری شد ملامت ها کـــشید
ازخودی‌سهل است ازبیگانه می باید شنید
تا شناسی راه را از چاه، شاکر گفـــتمت
پند با گــوش دل از فرزانه می باید شنید
◇◇◇◇◇
پیمان عشق
خوش آن سروجان که رفت برسرپیمان عشق
خوش‌آن دل ودین که گشت قابل‌قربان عشق
چون صف مژگان یار، هـــزاردل بیـــقرار
ستاده چشم انتـــظار، گوش به فرمان عشق
دلا بیا تا ابد پـــیروی از عــــشق کـــن
کــه عــقل بود از ازل، طفل دبستان عشق
مهر درخشنده هم زعشق اگــــردم زنـــد
به چـــاه غم مبتلاست چو ماه کنعان عشق
شبی که جانان من، شــــود مهـــمان من
کلـــبه احــــزان من شود گلستان عشق
طبیب نبضم بهل، که مردم از هـــجر یــار
به جــــز لب لعل او، مجوی درمان عشق
هر که زجان بگذرد قدم در ایـن ره نـــهد
هـــزار بــــارآفرین، به مرد میدان عشق
عنایتی کرد دوست به”شاکر” خســــته دل
نشاط از سـر گرفت گشت غزلخوان عشق
◇◇◇◇◇
در اسقبال ازغزل همای شیرازی بامطلع
“تا به دامان تو ما دست تـــــولا زده‌ایم
به تـولای تو بر هر دو جـهان پا زده‌ایم“

مقتدرانه در مخمسی چنین سروده است :
ما گدایان به سر هر دو جهان پا زده‌ایم
طعنه بر تاج کی وافـــــسر دادا زده‌ایم
دل خود یک دله کردیم وبه دریــا زده‌ایم
تــا به دامـــان علی دست تولا زده‌ایم
پشت پا بر حرم ودیر کلیسا زده ایم
ما خراباتی وپیمانه پرستــــیم همه
دین ودل باخــته سر بر کف دستیم همه
عهد با غیر علی را بشکستیم همه
ما همان را بنــــــماییم که هستیم همه
زاهدا پیش میا، ما دوسه مینا زده‌ایم
مطرب این پرده عراق است بـزن راه حجاز
تا که از پرده اسرار برون ریزد راز
دیرگاهی است نمودیم ز مســــجد پرواز
همـــره پیر خرابات گزاریم نماز
کوس رسوایی خود در همه دنیا زده ایم
یا علی تا که گرفتار به موی تو شـدیم
بال وپر ســوخته، پروانه روی تو شدیم
کعبه ودیر نهادیم وبه کوی تو شـــــدیم
تا که مست‌ازمی وحدت ز سبوی تو شدیم
پرچم حق وحقیقت به ثریا زده ایم
توسن عشق به اطراف جهان تاخــــته‌ایم
جا چــــو منصور سر دار فنا ساخته‌ایم
تا به میدان محبت سرو جان با خــــته‌ایم
هـرکه جز دوست بود از نظر انداخته‌ایم
پای مردانه به هر اسفل واعلا زده‌ایم
زاهد، این خلوت عشق است تویی بیـگانه
تـــو دم از عــقل زنی لیک منم دیوانه
دو دلم راز دلـــــم با تو بـــگویم یا نه
چشم‌خود باز کن اینجاست خم وخمخانه
هستی خویش در این میکده یکجا زده‌ایم
در دلم نیست به انــــدازه بال مگـــسی
بــیم از محتسب وشحنه وشیخ وعسسی
فاش می گویم ووالله نترسم ز کــــــسی
نیست در روز جزا غیر علی  دادرسی
بی سبب نیست دم از مدحت مولا زده‌ایم
هله ای زنده دلان وقت نیاز است هـــنوز
صبحگاه اسـت ودر میکده باز است هنوز
چشم دلدار پر از غمزه وناز است هـــنوز
“شاکر”این مرحله بس دوروراز است هنوز
ناتوانیم و دم از مدح توانا زده‌ایم
◇◇◇◇◇
صوفی یزدی در سوگ شاکر چنین سروده است:
بیا که صبح بهارم غروب پایـــــیز است
لـــبم ز خنده تهی، دل زگریه لبریزاست
“ بهار رفت وتو رفتی وهرچه بود گذشت”
بهـار ومرگ قناری عجب غم انگیز است
درون راز گل سرخ غوطه ور بـــــودیم
که‌پرکشیدی وچشمان غنچه‌خون بیز است
تو رفته ای به سلامت برو که می آیــــیم
پی تو قافله سالار عمر چنگیز است…
عزل سرایی”صوفی” ز مهر منظر تــوست
که‌مولوی‌همه شورش زشمس تبریز است.
محمّد علی پهلوان حسینی دیگر شاعر فامیل وهمشهریش چنین سراییده :
بلبلی شیرین سخن از این جهان پرواز کرد
شاعری آزاده بال وپــر به جنت باز کرد
شاکر وارسته از دنیای فانی پر کشـــــید
جایــگاهی در مقام قرب حق احراز کرد

***********
شاکر بافقی – حسین
حسین شاکر بافقی فرزندعباس شاکراز شعرای اهل بیت در دوره معاصر است که شعر زیر از او یافت شد :
در دلم تا مهر بر آن مهربان افتاده است
شعله ای چون شمع من را در میان افتاده است
چاره ای جز سوختن با ساختن در کار نیست
زآتشی کز عشق او ما را به جان افتاده است
گر زبان بگشایم آتش می زنم در انجمن
ذره ای از آتش دل بر زبان افتاده است!
آتش عشقی که بر بال وپر پروانه ریخت
بر من آن آتش به مغز استخوان افتاده است
در خم هر پیچ زلفش صد دل اندر پیچ وتاب
پس تقلا کرده از تاب وتوان افتاده است
همچو طاق کسروی ما را شکافی بر دل است
این شکاف از تیغ طاق ابروان افتاده است
روی ماهش در زمین همتا ندارد گوییا
لیله البدری زاوج آسمان افتاده است
میزند با تیر مژگانش دمادم بر دلم
کار دل با دلبری ابرو کمان افتاده است!

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا